محتشم پسری داشت که از دنیا رفت ، چند بیت شعر در رثای وی گفت شبی رسول اکرم ص را در خواب دید که به او فرمودند
تو برای فرزند خود مرثیه میگویی ولی برای فرزند من مرثیه نمیگوئی
گوید بیدار شدم ولی چون در این رشته کار نکرده بودم ، ندانستم چگونه مرثیه آن حضرت را شروع نمایم
شب دیگر در خواب آن حضرت فرمود چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی ؟ عرض کردم چون تا کنون در این وادی قدم نزدهام
فرمودند بگو باز این چه شورش است که در خلق عالم است
بیدار شدم ، همان مصرع را مطلع قرار دادم و آنچه میبایست سردوم ، تا به این مصرع رسیدم هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال در اینجا ماندم که چگونه این مصراع را به آخر برسانم که به مقام خداوند جسارتی نکرده باشم
شب حضرت ولی عصر ارواحنا فداه را در خواب دیدم فرمودند چرا مرثیه خود را به اتمام نمیرسانی ؟ عرض کردم در این مصرع ماندهام
فرمود بگو او در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال
بیدار شدم ، این مصرع را ضمیمه آن نموده و بیت را به آخر رساندم