شب در منزل یکى از تجار محل، روضه بود. شب گرمى بود. و در آن شب، حوض آب و فواره و گل ها و رقص ماهى ها، مرا به خلسه اى کشانده بود که خواب شیرینى را بر پلک هایم مى پاشید.
کامل مردى پُر شور بالاى منبر بود... یادم نمى رود با حرکت دست ها و فریادها و حالت هایش آنقدر از قرآن گفت که پس از مدت ها بیزارى و خستگى شوق تازه اى در من رویید; شوق آشنایى با قرآن، قرآنى که آن شب با تلقین ها در من بزرگ شده بود. قرآنى که او مى گفت کلید هر بن بست و راهنماى هر تنگناست.